بسم الله الرحمن الرحيم
در بيان آيهٴ دوم سورهٴ رعد كه ﴿الله الذي رفع السماوات بغير عمدٍ ترونها ثم استوي علي العرش﴾ به مناسبت عرش و استواي علي العرش مطالبي مطرح شد و چون مسئلهٴ عرش و كرسي در روايات كنار هم ذكر شد و مسئلهٴ كرسي هم در قرآن يك مسئلهٴ جدا و مستقلي است در عين حال به مسئلهٴ عرش مرتبط است بايد خود آياتي كه عنوان عرش و كرسي را مطرح ميكنند اولاً مطرح كرد ملاحظه كرد بعد رواياتي كه در مسئله وارد شد طرح كرد تا معلوم بشود كه آيات چه ميگويد و روايات چه بياني دارد.
آياتي كه دربارهٴ عرش بود ملاحظه فرموديد يا مقام قدرت و سلطنت الهي را تبيين ميكند يا ناظر به مقام علم فعلي حق است و علم فعلي حق با سلطنت و مالكيت حق يكي است چه اينكه علم ذاتي حق با قدرت ذاتي حق يكي است و عين هم است اما آيهاي كه دربارهٴ كرسي مطرح است در همان آيت الكرسي آن هم باز سخن از سلطنت و سخن از احاطه علمي حق است در آيت الكرسي آيهٴ 255 سورهٴ بقره اين بود ﴿الله لا اله الا هو﴾[1] دأب قرآن كريم اين است كه مطلبي را كه در يك آيه عنوان ميكند اسماي حسنايي كه در تحقق آن مطلب دخيل است يا در اول آيه ذكر ميكند يا در آخرآيه يا هم در اول هم درآخر مثلاً آيهاي كه محتواي آن آيه رحمت است پايان آيه ﴿الله غفور رحيم﴾[2] مطرح است آيهاي كه محتواي او انتقام و غضب مطرح است پايان آيه ﴿و الله عزيزٌ حكيم﴾[3] مطرح است يا «عزيزٌ قهار منتقم» مطرح است و مانند آن, هر مطلبي كه در آيه مطرح است مناسب آن مطلب اسماي حسنا را در پايان آن آيه ذكر ميكند كه به منزلهٴ دليل آن محتوا است آن داستاني كه اسمعي ميگويد من در بياباني آيهاي را تلاوت ميكردم آيه ﴿السارق والسارق فاقطعوا ايديهما جزاءً بما كسبا﴾[4] بعد در پايانش ميگفتم ﴿أن الله غفورٌ رحيم﴾[5] كه يك زني باديه نشيني به من گفت تكرار بكن من آيه را دو بار، يا سه بار تكرار كردم و در هر بار همان اشتباه اول را مرتكب ميشدم و در پايان آيه ميگفتم ﴿أن الله غفور رحيم﴾ يك بار متنبه شدم كه آيه اينچنين نيست آخر آيه ﴿غفور رحيم﴾ نيست مثلاً ﴿عزيز حكيم﴾[6] است آخر آيه را به عنوان ﴿عزيز حكيم﴾ خواندم آن پيرزن باديه نشين گفت حالا درست خواندي, گفتم تو از كجا ميفهمي كه من قبلاً اشتباه ميخواندم؟ گفت اين كلامي كه تو ميخواني كلامي است بسيار متقن و سنگين و من براي اولين بار است كه دارم ميشنومواين كلام سنگين صدر و ذيلش بايد مناسب هم باشد آيهاي كه دستور قطع يد سارق ميدهد آيه مغفرت نيست آيه عزت و حكمت است نه آيه غفران و رحمت اينجا جاي عزيز حكيم است نه جاي غفور رحيم. هر مطلبي را كه در آيه ذكر ميكند به عنوان دليل آن مطلب اسماي حسناي حق تعالي را در پايان آن آيه ذكر ميكند گاهي يك اسم گاهي دو اسم تلفيقاً در پايان آيه ذكر ميشود يا در صدر آيه ذكر ميشود يا در ذيل آيه يا هم در صدر هم در ذيل كه نمونههاي اين را در همين سوره رعد كه محل بحث است داريم. در آيت الكرسي اولش به الوهيت حق اشاره كرده است ﴿الله لا اله الا هو﴾[7], پايان آيه به علو و عظمتش اشاره كرده است ﴿و هو العلي العظيم﴾[8] معلوم ميشود محتواي اين آيه دربارهٴ ربوبيت و سلطنت وعلم و عظمت و احاطهٴ حق تعالي است محتواي آيه اين است لذا فرمود ﴿الله لا اله الا هو الحي القيوم لا تأخذه سنةٌ ولا نوم﴾[9], هرگز ضعف و فتور و سستي در حريم حيات و قيوميت حق تعالا راه ندارد ﴿له ما في السماوات و ما في الارض﴾[10], اگر سخن از سماوات و ارض و ﴿ما فيالسماوات و ما فيالارض﴾ شد و سخن از ﴿ما بينهما﴾ و امثال ذلك نشد منظور مجموعه نظام خلقت است و اگر منظور خصوص سماوات و ارض باشد ﴿ما فيهما﴾ و ﴿ما بينهما﴾ هم كنار آن ذكر ميشود اين دأب قرآن كريم است آنجا كه منظور خصوص سما و ارض است ﴿ما فيهما﴾ ﴿ما بينهما﴾ و امثال ذلك را اضافه ميكنند آنجا كه منظور مجموعه نظام است سماوات و ارض تعبير ميكند يا ﴿ما في السماوات و ما في الارض﴾ تعبير ميكند ﴿له ما في السماوات و ما في الارض﴾[11] پس احدي در اين نظام نقشي ندارد چون هر چه هست مِلك و مُلك خداست چهار نحو ممكن است كسي در عالم اثري داشته باشد كه سه نحوش را آيهٴ 22 سورهٴ سبأ ابطال كرد كه بالاستقلال كسي مالك ذرهاي باشد يا بالاشتراك مالك باشد يا ظهير و پشتيبان حق باشد اين سه قسم را نفي كرد ماند مسئلهٴ شفاعت, شفاعت را قرآن اثبات ميكند آن هم در محدودهاي كه شفيع چه كسي باشد يك, مشفوعٌ له چه كسي باشد دو, خود شفاعت هم بايد به اذن الله باشد سه. هر كسي حق شفاعت ندارد ﴿الا من أتخذ الرّحْمٰن عهدا﴾[12] و دربارهٴ هر كسي هم نميشود شفاعت كرد براي اينكه «الا من ارتضي» خداي متعال دين او را. آنهايي هم كه حق شفاعت دارند و ميتوانند شفيع عندالله باشند بايد باز به اذن الله شفاعت كنند، اين سه امر؛ لذا فرمود ﴿من ذا الذي يشفع عنده الا بإذنه﴾[13] مانند دنيا نيست كه هر كسي بتواند شفيع كسي باشد و بدون اذن آن شخص كسي از كسي شفاعت كند اينچنين نيست اين از نظر سلطنت و قدرت تامه حق تعالا ﴿يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم﴾[14], گذشته و آينده اينها را الله ميداند اين سعهٴ علمي حق تعالاست نه تنها خدا به همه اسرار بندگان عالم است بلكه بندگان هم اگر علمي دارند علمالله است كه به مقدار مشيت خود خدا به اينها اعطا كرده است نه تنها همه شئون بندگان را خدا عالم است بلكه علمي هم كه بندگان او دارند علمالله است كه به مقدار مصلحت و مشيّت خدا به اينها اعطا كرده است ﴿ولا يحيطون بشئ من علمه﴾[15] در پايان بحث ديروز به اين جمله رسيده بوديم كه اگر خدا علمش نامحدود است جا براي علم غير باقي نميماند چگونه ممكن است ما بگوييم خدا عليم است انسان هم عليم است منتها علم انسان محدود علم خدا نامحدود؟ مگر در برابر علم نامحدود علم ديگر ميشود فرض كرد؟ اگر در برابر علم خدا علم ديگر فرض شد هر دو ميشود محدود، منتها آن بيشتر اين كمتر, يك وقت ما ميگوييم اين جدول و اين نهر و اين جوي در برابر اقيانوس كه قرار ميگيرد اقيانوس چندين برابر اين عظيمتر و بزرگتر است و جاگيرتر است و داراي آب و اين نهر نسبت به اقيانوس آب كمتري دارد يا ميگوييم اين قطره در برابر اقيانوس كم است اگر اين قطره در برابر اقيانوس قرار گرفت اقيانوس ميشود محدود چرا؟ چون اين قطره در برابر اوست منتها كنار او قرار گرفت اقيانوس ميشود زياد و اين قطره ميشود كم ولي هر دو محدود خواهند بود لذا علم بشر در برابرعلم حق تعالا نظير قطره در برابر درياي فراوان نيست نظير نم نسبت به يم هم نيست نم آن است كه اگر كسي سوزني را در دريا فرو ببرد قطرهاي را به همراه نميآورد بلكه نوك سوزن تر ميشود اين نم است در برابر آن يم كه درياست، آيا علم انسان در برابر علم الله نظير نم بالقياس الي يم است؟ نه, زيرا اين نم به دقتالعقليه چيزي از دريا كم ميكند و دريا بالقياس به اين نم فاقد خواهد بود باز ميشود محدود. آنچه كه بشر توانست از باب تشبيه معقول به محسوس علم انسان را در برابر علم خداي متعالي تنظير كند مسئله قطره و دريا ممكن نيست مسأله نم بالقياس الي يم هم ممكن نيست, گفتند مسئله موج است بالقياس به دريا، دريا كه طوفاني دارد و حركتي دارد موجي هم دارد موج دريا چيزي جداي از دريا نيست كه از دريا كم بشود ظهور همان درياست، موج دريا از دريا جدا نيست بلكه ظهور همان درياست دريا يك وقت آرام است يك وقت موجي دارد كه حبابي روي دريا ظاهر ميشود اين حباب بيرون دريا نيست و ظهور درياست. علم انسان جداي از علم حق تعالا نيست كه خدا عالم باشد انسان هم عالم باشد بلكه علم انسان بالقياس به علم حق تعالا نظير موجِ درياست باز ﴿ليس كمثله شئ﴾[16], تا اين اندازه را بشر ميتواند از باب تشبيه معقول به محسوس تبيين كند معترفاً بأنه تعالي ﴿ليس كمثله شئ﴾ و ليس كمثل علمه شيء چون علم او هم عين ذات اوست. بنابراين اگر علمي براي بشر پيدا شد موجي از همان ظهور علم حق است پس ﴿و لا يحيطون بشئ من علمه﴾[17], از علم خدا ﴿الا بما شاء﴾[18] علم دادني نيست كه خدا چيزي از علم خود را به كسي بدهد اينكه تفويض نيست اينكه مال نيست اينكه امر مادي نيست كه انسان از جايي به جاي ديگر منتقل كند، و اصولاً فيض حق تعالا اينچنين است هر چه موج داشته باشد ظهوراتش بيشتر است «الذي لا تنقص خزائنه و لا تزيده كثرة العطاء الا جوداً و كرماً»[19], فيض حق تعالا اينچنين است كه هر چه ببخشد نه تنها كم نميشود يك, و نه تنها همان معادل است دو, بلكه اضافه ميشود. هر چه ببخشد بيشتر ميشود «لاتزيده كثرة العطاء الا جوداً و كرماً», چرا؟ چون اگر عطايي كرد با آن عطا و بخشش زمينهٴ دريافت فيض بعدي فراهم ميشود اگر لطف خدا شامل انساني شد اين انسان مورد لطف شايستهٴ دريافت فيض بيشتري است پس استعداد با آمدن لطف فراهم شده اگراستعداد فراهم شده آن هم كه «دائم الفيض عليالبريه» است با ظهور استعداد جديد فيض جديد افاضه ميكند، با ظهور قابليت تازه فيض تازه افاضه ميكند. پس هر فيضي كه از خدا به كسي برسد زمينهٴ جود جديد را فراهم ميكند «لاتزيده كثرة العطاء الا جوداً و كرماً», نه تنها كم نميكند بلكه ميافزايد زيرا لطف خدا با يك فيض گدا خلق ميكند با فيض ديگر گدا را مستغني ميكند؛ «آن يكي فيضش گدا آرد پديد» با يك فيض فقير خلق ميكند «وآن دگر» يعني با فيض ديگر «بخشد گدايان را مزيد» اگر عنايت الهي شامل حال كسي شد اين شخص به راه ميافتد وقتي به راه افتاد قابليتش براي دريافت فيض بيشتر ميشود وقتي قابليت بيشتر شد او كه «دائم الفيض عليالبريه» است فيض جديدي اعطا ميكند, اگر انساني مشمول رحمت حق شد با يك فيض استعداد ميدهد با فيض ديگر به استعداد داده شده پاسخ ميدهد بنابراين نه تنها قدرت خدا كاهشپذير نيست بلكه ظهوراتش بيشتر خواهد شد و علم خداي متعالي هم اينچنين است نه تنها علم خداي متعالي كاهشپذير نيست اگر چيزي به كسي اعطا كرد زمينهٴ دريافت فيض بعدي را هم فراهم كرده است اگر كسي زمينه را فراهم كرد لطف تازهاي را در زمينهٴ جديد مشاهده خواهد كرد، فتحصل كه علم هر جا باشد علمالله است انسان عليم نيست مظهر علم حق است چرا؟ چون اگر انسان عليم باشد خدا هم عليم باشد علم خدا بيشتر از علم انسان باشد لازمهاش آن است كه علم خدا محدود علم انسان محدود منتها علم خدا بيشتر علم انسان كمتر, اگر علمي نامحدود شد در برابر علم نامحدود علم ديگر فرض ندارد ممكن نيست ما بگوييم خدا عليم است علمش نامحدود است انسان هم عليم است منتها علمش محدود همان مثالهايي كه قبلاً بيان شده ما اگر درياي نا محدود داشتيم ديگر جدول و نهر و جويي نداريم اگر ميبينيم كه در برابر اقيانوس جدولي هست نهر و جويي هست چون اقيانوس حدودي دارد و محدود است اگر اقيانوس نامحدود ميبود اين جدول و نهر و جويي را هم زير پوشش خود قرار ميداد؛ بنابراين اگر علم حق تعالا نامحدود است كما هوالحق انسان موجي از آن علم نامحدود خواهد داشت، بنابراين در قيامت از انسان سؤال ميشود اين فيض كه براي حق بود و در تو ظهور كرد چه كردي؟ و احدي نميتواند بگويد ﴿انما اوتيته علي علمٍ عندي﴾[20], من خودم زحمت كشيدم خود انسان وقتي ميتواند بگويد دسترنج من است كه در مقابل آن علم نامحدود باشد و علم نامحدود كه مقابلي ندارد, لذا فرمود ﴿ولا يحيطون بشئ من علمه﴾[21], نيازي ندارد كه ما اين علم را به معني معلومات بگيريم نه، علم خداست اين مصدر مضاف افاده اطلاق ميكند از آن علم نامحدود كسي طرفي نميبندد مگر به مقداري كه خدا بخواهد ﴿ولا يحيطون بشئٍ من علمه الا بما شاء﴾[22], بعضيها را حامل علم كم, بعضيها را حامل علم متوسط بعضيها را حامل علم فراوان و آن معصومين (عليهم السلام)اند كه حملهٴ عرش علماند، هر چه در جهان امكان باشد آنها عالمند بأذن الله ﴿وسع كرسيه السماوات و الارض﴾[23], ملاحظه فرموديد تا اينجا سخن از قدرت و سلطنت و علم حق است و سخن از احاطهٴ علمي حق است آنگاه فرمود ﴿وسع كرسيه السماوات والارض﴾[24] كرسي او سماوات و ارض را در بر گرفته است ﴿ولا يؤُده حفظهما﴾[25], اين يؤده ضمير به خود الله برميگردد معلوم ميشود كرسياي در كار نيست به نام تخت براي اينكه همان علم خداست و احاطهٴ خداست و قدرت خداست و سلطنت خداست كه حافظ سماوات و ارض است گرچه فاعل وسع كرسي است گرچه بعضيها احتمال دادهاند كه ضمير يؤُده به كرسي برگردد زيرا كرسي است كه «وسع السموات والارض» را اما همهٴ اين ضمائر در اين آيه به الله برميگردد ﴿كرسيّه﴾[26] ضمير مضاف اليه كرسيه به الله برميگردد و ضمير بعدي ﴿و هو العلي العظيم﴾[27] به الله برميگردد, عليعظيم هم دو اسم از اسماي حسناي اللهاند بعد سابق و لاحق شهادت ميدهد كه مسئله الله مطرح است نه مسئله كرسي بنابراين ﴿ولا يؤده حفظهما﴾[28] حفظ سموات و ارض براي خدا سنگيني نميكند اين جملهٴ مباركهٴ ﴿لا يؤده حفظهما﴾, در آن نوار اثر قدم مقام ابراهيم (سلام الله عليه) حك شده است يعني دو اثر دو پاي مبارك حضرت ابراهيم در مقام ابراهيم كه هست در همان نوار سنگ اين كريمهٴ ﴿لا يؤده حفظهما﴾ حك شده است روي حسن انتخاب هر كه انتخاب كرد انتخاب حَسَني داشت ﴿ولايؤد﴾ خدا را حفظ اين دو اثر ﴿ولا يَؤُد﴾ خدا را حفظ سماوات والارض و هم چرا؟ چون ﴿وهو العلي العظيم﴾, اگر خدا علي عظيم است هم ﴿بكل شئ محيط﴾[29] است هم ﴿له ما في السماوات و ما في الارض﴾, است هم ديگران اگر بخواهند عليم باشند موجي از علم او خواهد بود هم كارش او را خسته نميكند چرا؟ چون ﴿و هو العلي العظيم﴾ بنابراين محتواي خود اين آيهٴ مباركه نشانهٴ سلطنت و قدرت و علم است پس كرسي جز مقام علم و سلطنت چيز ديگر نخواهد بود، لذا روايات كرسي را به علم تفسير كرده است كه يك مقداري از آن روايات ديروز خوانده شده و چون مسئله عرش و كرسي در كنار هم است يك مقدار از روايات را مرحوم كليني نقل كرد يك مقدار از روايات را مرحوم صدوق در توحيد، آن مشتركات را از روي كافي ميخوانيم آن متفرقات مرحوم صدوق را از روي توحيدش ميخوانيم در كتاب قيم كافي بعد از اينكه مسئلهٴ نقل و انتقال را و حركت را از خداي متعالي به عنوان صفات سلبيه نفي كردند كه خدا منزه از حركت و انتقال است به عنوان باب الحركة والانتقال آن گاه به همين مناسبت مسئلهٴ عرش و كرسي را مطرح كردند بعد از اينكه معلوم شد حركت و انتقال جزء صفات سلبيه حق تعالاست آن گاه سخن از عرش و كرسي مطرح شده، در روايات باب الحركة والانتقال حديث چهارم آن است كه محمدبنعيسي نامهاي براي عليبنمحمد (عليه السلام) ابيالحسن عليبنمحمد (عليهما السلام) نوشت عرض كرد: «جعلني الله فداك يا سيدي قد روي لنا» كه «أن الله في موضع دون موضع»[30], براي اينكه «﴿علي العرش استوي﴾» و روايت شده كه «انه ينزل كل ليلة في النصف الأخير من اللّيل الي السماء الدنيا», در نيمه دوم شب به آسمان دنيا خدا نازل ميشود «و روي أنه ينزل في عشيّة عرفة», در شامگاهٴ روز نهم خدا نازل ميشود «ثم يرجع الي موضعه» دوباره برميگردد شما كه حركت و انتقال را از خداي متعال به عنوان صفت نقص سلب كرديد اين آمدن و رفتنها چيست؟ «فقال بعض مواليك في ذلك» به حضرت عرض كردند كه بعضي از شاگردان شما سؤالي دارند و آن اين است كه «اذا كان في موضعٍ دون موضعٍ» اگرخدا در جايي دون جايي باشد نزولي داشته باشد «فقد يلاقيه الهواء و يتكنف عليه», در كنف او در حمايت او در شمول او قرار ميگيرد «والهواء جسم رقيق يتكنف علي كل شئٍ بقدره فكيف يتكنف عليه جل ثناؤه علي هذا المثال»[31], شما در تبيان مرحوم شيخ طوسي (رضوان الله تعالي عليه) در ذيل آيهٴ ﴿ان مثل عيسي عند الله كمثل آدم خلقه من تراب﴾ كه ملاحظه ميفرماييد ميفرمود: اين بزرگان تازه داشتند با خون دل ثابت ميكردند كه قرآن به ما اجازه فكر ميدهد ميگويد اين آيه دليل است بر اينكه آنها كه ميگويند نظر و تفكر حرام است, حرام نيست چنين روز سياهي هم بر اسلام گذشت كه تازه ايشان در تبيان ميخواهد استدلال كند آيهٴ ﴿ان مثل عيسي عند الله كمثل آدم خلقه من تراب﴾, كه آيه دارد استدلال ميكند دليل است بر اينكه تفكر و تدبر جايز است پس آنها كه نظر را تحريم كردهاند حرف صحيحي نيست كه قرآن را در حد همان تلاوت خلاصه كرده بودند در ذيل اين كريمه به همين تبيان مرحوم شيخ طوسي مراجعه بفرماييد اما شاگردان معصومين يا در حضورشان يا در غيابشان يا نامه بود يا سؤال بود سنگينترين مسائل را سؤال كردهاند همينها را شما در تفاسير عامه ببينيد در تفاسير اهل بيت هم ببينيد تا معلوم بشود كه آنجا كه سخن از مواعظ و اخلاقيات است دست به قلم زياد است تقوا داشته باشيد فلاح و رستگاري براي شماست عادل باشيد همچنين ميشود يك مسائل اخلاقي و اجتماعي است اما آنجا كه صحبت اعتقادات و معارف است بين اين دو تفسير مقايسه كنيد و ببينيد كه آنها چه آوردند و اماميه چه دارد يا در حضورشان است يا در غيابشان سؤال ميكنند اين عرش يعني چه؟ اين كرسي يعني چه؟ اين تنزل يعني چه؟ اين آمد و رفت يعني چه؟ حضرت در جواب مرقوم فرمود «فوقّع (عليه السلام) علم ذلك عنده و هو المقدّر له بما هو احسن تقديرا وَ اعلم أنه اذا كان في السماء الدنيا»[32] اگر در سماء دنياست «فهو كما هو علي العرش»[33] چون ﴿بكل شئ محيط﴾[34] است هم در آسمان است هم در عرش هم در زمين است هم در عرش هم در زمين است هم در كرسي و در هيچ جا نيست, چرا؟ چون ﴿بكل شئ محيط﴾[35] است اگر موجودي ﴿بكل شيء محيط﴾ بود هرگز چيزي او را در بر نميگيرد و اين را مبسوطاً در حديث ديگر بيان كرده «والاشياء كلها له سواء علماً و قدرةً و مُلكاً و احاطهً»[36], بنابراين تنزل و آمد و رفت و تجافي نسبت به حق تعالا جزء صفات سلبيه است و ماها هم ميدانيم، مشابه همين را دربارهٴ ﴿الرحمٰن علي العرش استويٰ﴾[37], سؤال كردند اين صفحهٴ 307, در صفحهٴ 309 وقتي كه سؤال شد از حضرت درباره ﴿الرحمن علي العرش استوي﴾ حضرت عرش را چهطور تطبيق كردند و تفسير كردند فرمود «استوي علي كل شئٍ» پس عرش مقام احاطه است ﴿استوي علي العرش﴾ يعني «استوي علي كل شئ فالعرش هو كل شئ فالعرش هو الاحاطه فالعرش هو سلطنت القاهره» عنايت فرموديد؟ «الرحمن علي العرش استويٰ» اين سؤال «﴿علي العرش استويٰ﴾» يعني چه؟ فرمود «استوي علي كل شئ»[38] پس العرش هو كل شيء نه العرش هو التخت «استوي علي كل شئ» پس عرش ميشود مقام سلطنت عرش ميشود مقام علم، ﴿استوي علي العرش﴾ يعني چه؟ يعني «استوي علي كل شئ»[39] پس عرش مقام احاطه است عرش مقام علم است عرش مقام قدرت عملي و علمي است چون عرش مقام علم است و خدا بر اين مقام علمي احاطهاي استواء دارد متفرع كرد فرمود «فليس شئ اقرب اليه من شئ﴾[40] خداي متعال چيزي براي او نزديكتر از چيز ديگر باشد اينچنين نيست ﴿بكل شئ محيط﴾[41] است, نعم چون قرب و بعد در اينجا معنوي است از آن طرف ممكن است قرب باشد و از اين طرف بعد. قرب و بعد مادي متقابل هم و مماثل هماند يعني اگر گفتيم اين ديوار شرقي پنج متر از آن ديوار غربي دور است آن ديوار غربي هم پنج متر از همين ديوار دور است ممكن نيست اين ديوار از آن ديوار دور باشد ولي آن ديوار به اين ديوار نزديك باشد چون هر دو جسماند. قرب و بعد زماني هم اينچنين است مكاني هم اينچنين است، اما قرب و بعد معنوي اينچنين نيست ممكن است يكي نسبت به ديگري نزديك باشد ولي ديگري از همان اولي دور باشد، خداي متعالي نسبت به همگان نزديك است چه مؤمن و چه كافر، اما مؤمن كه كارهاي قربي انجام داد و قربةً الي الله قدمهايي برداشت به خدا نزديك است كفارند كه ﴿ينادون من مكان بعيد﴾[42] آناناند كه از خدا دورند گرچه خدا به اينها نزديك است چرا چون قرب و بعد معنوي است نه مادي لذا از يك طرف قرب است از طرف ديگر بُعد، قرب و بعد در امور مادي اضافههاي متوافقةالاطرافاند مثل اخوتاند يعني قريب با قريب، قريب است، بعيد با بعيد, بعيد است اضافات را به دو قسم تقسيم كردهاند يا متوافقةالاطراف مثل محازات, مساوات, مماثله اخوت و مقاربه و مباعده و مانند آن يا متخالفةالاطراف است مثل ابوت و بنوت، عليت و معلوليت كه طرفين همسان نيستند اخوت هر دو اخ يكديگرند اين اضافه را ميگويند متوافقةالاطراف ابوت و بنوت يكسان نيستند اين اضافه را ميگويند متخالفةالاطراف قرب و بعد در امور مادي متوافقةالاطرافاند يعني قريب با قريب قرب دارد بعيد با بعيد بُعد دارد ولي در قرب و بعد معنوي احياناً متخالفةالاطراف خواهد شد يعني يكي قريب است و ديگري بعيد. خدا نسبت به هر كسي «من حبل وريده» قريب است اما كافر و كافراناند كه ﴿ينادون من مكان بعيد﴾[43] آنها دورند بنابراين وقتي از حضرت سؤال ميكنند كه ﴿الرحمن علي العرش استويٰ﴾ يعني چه فرمود «استوي علي كلّ شئ»[44] فالعرش هو كل شيء خواهد بود عرش ميشود مقام علمي. متفرع كرد فرمود چون ﴿بكل شيء محيط﴾ است و بر كل شيء استوا دارد «فليس شئ اقرب اليه من شئ»[45]. باز حديث ديگر
پرسش ...
پاسخ: معلوم ميشود كه هم بعيد است هم قريب يعني همه جا حضور دارد در آن دعاي مبارك حضرت سجاد (سلام الله عليه) آمده كه «الدانى في علوه و العالى في دنوه»[46] صحيفهٴ سجاديه از كتابهايي بايد باشد كه لااقل هر چند بار يك مرحله انسان اين را از اول تا آخر مطالعه كند اين جزء كتابهاي اوليه اماميه است و اسلام است كه انسان بايد با اينها مأنوس باشد ولو در حد مطالعه اين كتابهاي دعا را بزرگان پيش اساتيد درس ميخواندند چون همهاش طلب دنيا و امثال ذلك نيست لذا شرح صحيفهٴ سجاديه از شروح سنگين كتابهاي اماميه است در آنجا حضرت ميفرمايد «الدانى في علوه و العالى فى دنوه», در عين حال كه عالي است داني است در عين حال كه داني است عالي است چرا؟ چون نامحدود همه جا حضور دارد اگر عالي باشد و داني نباشد ميشود محدود اگر داني باشد و عالي نباشد ميشود محدود, اگر نامحدود است همه جا حضور دارد اگر دريايي نامحدود بود هم در سطح درياست هم در عمق درياست كه عمقي ندارد چون كه سطحي هم نخواهد داشت.
باز روايتي ديگر از امام صادق(عليهالسلام) سؤال ميكنند كه «﴿الرحمٰن علي العرش استويٰ﴾»[47] يعني چه؟ فرمود «استوي من كلّ شئ فليس شئ اقرب اليه من شئ»[48].
باز حديث بعدي كه سائلين و روات مختلفاند، سؤال كرده از امام ششم(سلام الله عليه) «﴿الرحمٰن علي العرش الستوي﴾» يعني چه؟ فرمود «استوي فى كل شئ فليس شئ أقرب اليه من شئ لم يبعد منه بعيد و لم يقرب منه قريب»[49], نه نزديك به خدا نزديك است نه دور از خدا دور است چون در نامتناهي فرض قرب و بعد ندارد اگر يك جسمي محدود يا شيء محدود باشد ميشود گفت كه آن شيء نسبت به يك امر نزديك است نسبت به امر ديگر دور ولي اگر يك امر نامحدود شد و همه جا حضور داشت فرض قرب و بعد معنا ندارد «لم يبعد منه بعيد و لم يقرب منه قريب استوي في كل شئ»[50]. آن گاه در حديث بعد ابيبصير از امام ششم(سلام الله عليه) اصل كلي اين مسائل را مطرح ميكند نقل ميكند كه حضرت فرمود «من زعم ان الله من شيء او في شئ او علي شئ فقد كفر»[51], اگر كسي بگويد خدا از چيزي برخاسته است مادهاي دارد يا از چيزي تشكيل شد يا «في شئ» در چيزي حلول كرده است يا «علي شئ» بر چيزي استقرار دارد «فقد كفر» چون لازمه همه اينها ماديت و جسميت است و او منزه از اين صفات نقص است ابيبصير عرض كرد كه «فسّر لى» اينكه شما ميفرماييد نه خدا «علي شئ» است نه «في شئ» است نه «من شئ» اين را تفسير كن «قال أعني بالحواية من الشئ له», اينكه ميگوييم خدا «من شئ» يا «علي شئ» يا «في شئ» نيست يعني چيزي حاوي خدا نيست خدا محوي چيزي نيست «اعني بالحواية من الشئ له»[52] كه چيزي حوايه كند حاوي خداي متعالي باشد «او بامساك له» او را نگه بدارد او «من شئٍ سبقه» كه خدا مسبوق به يك امر باشد يك امري سابق بر خداي متعالي باشد «و في روايةٍ أخري من زعم ان الله [تعالي] من شئ فقد جعله محدثا و من زعم انه [تعالي] في شئ فقد جعله محصورا و من زعم انه علي شئ فقد جعله محمولا»[53] چون خدا قديم است نه حادث و خدا نامحدود است نه محصور و خدا حامل كل شيء است نه محمول لذا نه «علي شئ» است نه «من شئ» است نه «في شئ» اين حرفها الآن بعد از 1400 سال ممكن است يك مقدار روشن شده باشد اما در اوايل ظهور اسلام جزء مسائل نظري بود كه براي افرادي نظير هشام نظير ابيبصير مورد سؤال بود كه اصلاً يعني چه اين حرف؟ گاهي در قضاياي شخصي سؤال را و يا براي اسكات يا براي اغناء در حد نازل از معصومين ما ميشنويم مثل خود قرآن كريم، قرآن كريم هر مسئلهاي كه در معارف بيان ميكند برهان اقامه ميكند يك مثل سادهاي ذكر ميكند كه توده مردم از آن بيبهره نمانند ﴿لقد صرفنا في هذا القرآن للناس من كلّ مثل﴾[54] يا ﴿تلك الامثال نضربها للناس﴾ اما ﴿و ما يعقلها الا العالمون﴾[55], چون رسولالله(صلّي الله عليه و آله وسلّم) فرمود: «القرآن معدوة الله» مَعدُوه يعني سفره مائده يا مِعدَوهٴ الله است جاي آموختن ادب ديني است «القرآن معدُوة الله» است معدوهٴ خداست سفرهٴ خداست كنار اين سفره همه نشستهاند اوساط از مردم هم نشستهاند ضعاف از مردم هم نشستهاند چه اينكه علما و بزرگان هم نشستهاند همان مطلبي را كه يك عالم بهره ميبرد همان مطلب را در حد يك مثل، ضعاف بايد استفاده كنند معصومين(عليهم السلام) هم كه قرآن ناطقاند همانطور با شاگردانشان بياناتي دارند گاهي يك مطلب را عميق مثل همين روايتي كه دربارهٴ ابيبصير، ابيبصير نقل كرد ميفرمايند گاهي در حد يك متوسط و نازلتري ميفرمايند و آن اين است كه هشامبنحكم ميگويد ابو شاكر ديصاني همان كسي كه شبهات الحادي فراواني داشت گفت «ان في القرآن آية هي قولنا»[56], ما ميگوييم هر چه هست مادي است در قرآن شما هم سخني است كه حرف ما را تأييد ميكند هشام ميگويد «قلت ما هى»؟ كدام آيه است كه مكتب شما را تأييد ميكند؟ «فقال ﴿و هو الذي فى السماء الهٌ و في الارض اله﴾» اين آيه ميگويد خدا گاهي آسمان است و گاهي زمين است، يعني يك جسمي است ـ معاذالله ـ يك جرمي است يك ماده است يا انرژي است «او ما شئت فسمه», بالأخره اين مادي است كه گاهي در آسمان است و گاهي در زمين است ﴿و هو الذي في السماء الٰهٌ و في الارض اله﴾ «فلم أدْر الي أجيبه»[57] اين هشامي كه حضرت او را آن طور پروراند چه هشامبنحكم چه هشامبنسالم هر دو را حضرت خوب پروراند منتها كارها را تقسيم كرد فرمود در مسائل علمي در مناظرات شما با همسان خودتان بحث كنيد به اين دو هشام دو دستور داد به يكي فرمود «انك تطير و تقع»[58] به ديگري فرمود «فهو يطير ولايقع»[59] فرمود تو گاهي اوج ميگيري پرواز ميكني در مباحثات رشد ميكني ولي ميافتي تو با هر كسي در نيفت كه ميافتي «انك تطير و تقع»[60] اما «و هو يطير ولا يقع» او اوج ميگيرد و هرگز نميافتد چون ديگري آن يكي گفته بود كه من آنچنان علوم را از حضرت آموختهام در مسائل توحيد كه احدي در مناظرات من را شكست ندهد. همين هشامي كه در طليعهٴ امر در برابر چنين سؤالي ميماند آن گاه حضرت بعد از ساليان دراز كه با او كار كرده او را پرورانده به او پر و بال داد فرمود «انك تطير ولا تقع»[61] خاصيت معصومين(عليهم السلام) آنچه كه از قرآن كريم آموختند اين است كه پر و بالشان را پهن ميكردند [و] اصحابشان را پر ميدادند يعني پر در بياورند و پرواز كنند اينكه قرآن كريم به رسولالله (صلّي الله عليه و آله وسلّم) فرمود تو كه ميتواني پرواز كني پرواز نكن پرش نكن پر را پهن كن ﴿واخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين﴾[62] يعني مثل آن مادري باش كه بچهها را در زير پرش اينقدر جمع ميكند تا آنها پر در بياورند تو خفض جناح بكن اين جناحت را اين پر رسالتت را پهن بكن تا اين جوجهها زير پرت بتوانند پر در بياورند آيين پرواز ياد بگيرند بعد پرواز كنند تو خفض جناح كن خفض جناح در قرآن دو جا آمده يكي تذلل و ترحّم است يكي تذلل و احترام است يكي ترحم و عنايت است فرزندان موظفاند كه در پيشگاهٴ پدر و مادر خفض جناح كنند ﴿واخفض جناحك﴾[63] و ﴿اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما فلا تقل لهما اف﴾[64] و دربارهٴ اينها خفض جناح كنيد تذلل كنيد و احترام كنيد پدر و مادر را، اين خفض جناحي است كه قرآن كريم دستور داد فرزند در پيشگاه پدر و مادر خفض جناح كند اين خفض جناح يك تذلل است و تكريم است و احترام. يك خفض جناح تأديبي است تعليمي است ترحمي است كه به رسولالله امر كرد فرمود ﴿واخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين﴾[65] خفض بكن اين جناح و بالها را تا اينها زير بال تو و زير پر تو آيين پر درآوردن و پرواز كردن را ياد بگيرند اين هشامبنحكم را آن هشامبنسالم را امام ششم(سلام الله عليه) آن قدر خفض جناح كرد تا اينها پر درآوردند لذا در بسياري از مناظرات سنگين صاحب نظر شدند در اين مسئلهٴ ساده هشام ميگويد «فلم أدر بما أجيبه»[66]، من ماندم «فحَجَجْت» مكه آمدم، اينها تمام مشكلاتشان را سعي ميكردند در مراسم مكه حل كنند چون مكه رفتن يك مقدار زيادش براي آن است كه به حضور معصومين (عليهم السلام) برسند در روايات حج آمده «من تمام الحج لقاء الامام (عليه السلام)»[67] حج منهاي ولايت و امامت را نميپذيرفتند «فحججت فخبّرت اباعبدالله (عليه السلام)» اخبار كردم حضرت را به حضرت عرض كردم چنين سؤالي از ما شده چه بگوييم «فقال هذا كلام زنديق» اين كلام همان زنديق ابوشاكرديصاني ملحد است «زنديق خبيث اذا رجعت اليه فقل له ما اسمك بالكوفة»[68] تو در كوفه چه نام داري نامت ابو شاكر است در بصره چه نام داري نامت ابوشاكر است معنايش اين نيست تو در بصره كه هستي نامت در آنجا چيز ديگر است در كوفه كه هستي نامت در بصره چيز ديگر است نامت همه جا حضور دارد خودت همه جا نيستي نامت همه جا حضور دارد الوهيت خدا از باب تشبيه معقول به محسوس مثل نام توست نه مثل خود تو، تو اگر در بصره هستي [در] كوفه نيستي اگر در كوفه هستي در بصره نيستي اما نامت چطور؟ تو در بصره هستي در كوفه نامت آيا ابوشاكر هست يا نام ديگري داري؟ خودت اگر در بصره هستي در كوفه نيستي ولي نامت هر دو جا همان است. نام تو كه يك معناي مجرد ذهني است همه جا حضور دارد خودت اگر بصره هستي كوفه نيستي, در كوفه هستي بصره نيستي اما نامت كه معدوم كه نيست يك امر موجودي است يك وقت مينويسند ابوشاكرديصاني اين را روي كاغذ مينويسند اين كاغذ اگر در بصره است اين خط در بصره است اين كاغذ اگر در كوفه است اين خط در كوفه است اما اين معنا و اين مفهوم كه در جايي نيست يك امر موجودي است اين معناي علمي است علم در بصره و در كوفه علم است اين معنا اينچنين است از باب تشبيه آن معقول الوهيت واجب تعالا مثل اين معناي علمي است اين معناي علمي جا برنميدارد اين شناسنامه ندارد تويي كه شناسنامه داري كه يا بصره هستي يا كوفه هستي ولي نامت چه در بصره باشي همين است در كوفه باشي همين است در بصره هم كه هستي در كوفه نامت اين است در كوفه هم كه هستي در بصره نامت اين است اين نام به اين معنا كه يك صورت علمي است در هر جايي كه باشد محفوظ است. فرمود وقتي رفتي از او بپرس «ما اسمك بالكوفة فإنه يقول فلان فقل له ما اسمك بالبصرة فإنه يقول فلان فقل كذلك الله ربنا فى السماء الهٌ و في الارض إلهٌ و فى البحار إلهٌ و فى القفار إلهٌ و في كل مكانٍ إله»[69] هشام ميگويد اين مطلب را آموختم «فقدمتُ» آمدم به شهرم «فأتيت أبا شاكر فاخبرته» جوابش را دادم گفت اين جواب از خودت نيست «هذه نقلت من الحجاز»[70] اين فكر فكر حجاز است. «والحمد لله ربّ العالمين»
[1] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[2] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 199.
[3] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 38.
[4] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 38.
[5] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 39.
[6] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 38.
[7] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[8] ـ همان.
[9] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[10] ـ همان.
[11] ـ همان.
[12] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 87.
[13] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[14] ـ همان.
[15] ـ همان.
[16] ـ سورهٴ شوريٰ، آيهٴ 11.
[17] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[18] ـ همان.
[19] ـ مفاتيح الجنان، دعاي افتتاح.
[20] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 78.
[21] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[22] ـ همان.
[23] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 255.
[24] ـ همان.
[25] ـ همان.
[26] ـ همان.
[27] ـ همان.
[28] ـ همان.
[29] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 54.
[30] ـ كافي، ج 1، ص 126.
[31] ـ كافي، ج 1، ص 126.
[32] ـ كافي، ج 1، ص 126.
[33] ـ همان.
[34] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 54.
[35] ـ همان.
[36] ـ كافي، ج 1، ص 126.
[37] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 5.
[38] ـ كافي، ج 1، ص 127.
[39] ـ همان.
[40] ـ همان.
[41] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 54.
[42] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 44.
[43] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 44.
[44] ـ كافي، ج 1، ص 127.
[45] ـ همان.
[46] ـ صحيفهٴ سجاديه، ص 211.
[47] ـ كافي، ج 1، ص 128.
[48] ـ همان.
[49] ـ همان.
[50] ـ كافي، ج 1، ص 128.
[51] ـ همان.
[52] ـ همان.
[53] ـ همان.
[54] ـ سورهٴ كهف، آيهٴ 54.
[55] ـ سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 43.
[56] ـ كافي، ج 1، ص 128.
[57] ـ كافي، ج 1، ص 128.
[58] ـ ؟؟.
[59] ـ ؟؟.
[60] ـ ؟؟.
[61] ـ ؟؟.
[62] ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 215.
[63] ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 215.
[64] ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 23.
[65] ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 215.
[66] ـ كافي، ج 1، ص 128.
[67] ـ من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 578.
[68] ـ كافي، ج 1، ص 129.
[69] ـ كافي، ج 1، ص 129.
[70] ـ كافي، ج 1، ص 129.